--> <$BlogRSDURL$>

Sunday, August 29, 2004


از اين پارانويا ...

” ... راستش اگر همه ي ثروت ’ عدنان خاشقچي ‘ را هم
به من بدهند حاضر نيستم ريشم را بدهم دست يك استاد
سلماني . چه تضميني هست كه دچار جنون آني نشود و
سر آدم را گوش تا گوش نبرد ؟ ... “

همنوايي شبانه ي اركستر چوبها - ص ۴۴

* اين تيكه ش برام جالبه . پيش يه آرايشگري مي رفتم ، وقتي كه
در حال تيغ زدن پايين ابروهام بود ، فكر مي كردم نكنه يهو به سرش
بزنه و با يه حركت سريع ، تيغ رو بذاره گوشه ي داخلي چشمم و دور
تا دور بچرخونه و چشمم رو قلفتي ! ، در بياره . بعد خودم رو در حالت
’ ز دو ديده خون چكان ‘ ، تصور مي كردم و سعي مي كردم حالت گريز
و دفاع داشته باشم ، باز مي ديدم كه چشمام كه بسته ست ، خانومه
هم كه سرم رو با دست نيرومندش نگه داشته و عملا هيچ كاري ازم
بر نمي آد .فقط دسته ي صندلي رو محكم مي چسبيدم .چه استرسي
مي كشيدم !

* چقدر با پارانوياي راوي ، هم ذات پنداري كردم . مخصوصا الان كه
دوباره اومده سراغم ؛ يعني مي دونست ؟ از بدجنسي ش
بود ؟ ( از اون علامت هاي شك yahoo ! )
8:42 AM @ عاطفه

|

Thursday, August 26, 2004


checkmail يه كار تكراري شده با اسم ها و موضوع هاي تكراري.
مگه وقتي كه يه mail با اسم جديد بياد : ” ن . ص “ ! بله ، با نگاه
اول ، اسمش يادم مي آد . سريع باز مي كنم . خودشه . كلاس
پنجم دبستان ’ نواب صفوي ‘ . ( كه از امسال اسمش عوض شده
و روي تابلوي سبز بد رنگ جديدش با حروف زرد نوشتن : ’ دبستان
دولتي ره آورد سيزده رجب ‘ !!!!!!!!!!!!!!!!! درسته ، اين اسم
يك دبستانه با مخاطب هاي شش تا يازده ساله ! ) هيجان زده
مي شم . جواب مي دم كه خودمم و اينكه از كجا پيدام كردي ؟
mail بعدي كه مي آد ، از هيجان يه چيزي بالاتره ! اينكه يه دوست
بعد از سيزده - چهارده سال بي خبري ، تو رو يادش باشه و بگه
چندين مرتبه براي پيدا كردنت serach كرده ، بعد هم اينقدر بهت
لطف داشته كه community هايي كه عضو هستي رو ، ديده و
فهميده مشغول چه كاري هستي ، و باز اينقدر يادش باشه كه
بپرسه : هنوز ” كيهان بچه ها “ دوست داري يا نه ؟ از اون حس هاي
مور مور كننده ، مياره . راست گفتي دنيا جاي كوچيكيه ؛ اونقدر كه
من ، وقتي ” ن “ رو پيدا كنم كه دقيقا اون طرف كره ي زمينه و تمام
اين سالها كه از خيابونا و كوچه هاي مشتركي رد مي شديم ، همديگه
رو نبينيم . مي رم آلبومم رو ميارم . از پنجم دبستان ، دو تا عكس بيشتر
ندارم . عضو گروه سرود دبستان بوديم ( چه مهم بود ! ) . مسابقات
دهه ي فجر . تو منطقه اول مي شيم . بعدش استان . عكس انداختيم ؛
دو رديف دختر كوچولو . من رديف جلو ، به مقنعه ي سفيدم ، روبان سبز
زدم . ” ن “ ، رديف عقب ، روبانش نارنجيه ، داره با جديت سرود رو تكرار
مي كنه . دلم تنگ مي شه براي دختر پر حرف و شلوغي كه بودم
( يادته اون سال انضباطم ، شونزده شد ؟ ) و دختر منضبط قشنگي كه
او بود ...

8:17 AM @ عاطفه

|

Wednesday, August 18, 2004


خواب ديشب:
توي تالار بزرگه تانگو مي رقصيدي . مهم نبود با كي . من ، ” ايمان
بياوريم به آغاز فصل سرد ... “ نمي خوندم . صدام هم اصلا شبيه
” فروغ “ نبود . گل پنير هم نمي خوردم . جز ء تماشاچي ها بودم .
موج انداخته بوديم و دست مي زديم ؛ بي تصنع . خود خودم بودم ، به يقين .
مخلوط كم رويي و رو كم كني . دوستم هم خودش بود . خوشت اومد ؟
چشم هات اصلا به چشم نمي اومد . زمان ، شايد بعد از ... بود .
خب خوبي خواب همينه ديگه ؛ زمانش معلوم نيست .
آره ! حتما بعدش بود . چون من از مشرق و مغرب پيدا نمي شدم .
هيچ موجي هم به طرفم نمي اومد . با اين همه ، حرص نمي خوردم ،
حسودي نمي كردم ، دلم نمي گرفت . شاد بودم ، شاد .
گفتم خود خودم بودم ؟
آخرش ؟ آخر نداشت . يا اگه داشت ، خوش بود ، به خوشي آخر شاهنامه !
” شاهنامه “ خيلي دوست داشتي ديگه . نه ؟

9:10 PM @ عاطفه

|

Monday, August 16, 2004


* ديره . مجبورم براي كاري برم ’ ميدان ولي عصر ‘ . از راه رفتن
تو خيابون هاي شلوغ متنفرم . انگار مورد حمله ي هزاران چشم
قرار مي گيري . بعضي هاشون آدم رو به فكر مي اندازن . انرژي
مي گيرن ازت . گرمه . انرژي اضافي ندارم كه از دست بدم .
مردك احمق با اون عينك و قيافه ي متفكر ، پا به پاي من مي آد
و پيس پيس مي كنه . پشت چراغ قرمز فلسطين ، مجبورم وايسم .
بدترين نگاهي كه ممكنه رو به يارو مي اندازم و فكر مي كنم كه
خيلي گوياست ، لبخند مي زنه . ” برو بمير “ . توي دلم مي گم .
كاش مي شد چيزهايي رو كه از ذهن مي گذرن ، فرياد زد .

* نيم ساعت بعد ـ جلسه ي فلسفي :
هواي سالن خفه ست . تهوع و سرگيجه دارم . ” بابك احمدي “
حرف مي زنه . همه سراپا گوش هستن . من عرق مي ريزم .
يكي نيست بگه پاشو برو خونه ! وقتي تموم مي شه ، ديگه رسما
دارم مي افتم . بيچاره مرجان نمي دونه چه كار كنه ؛ هي مي گه :
تو گياهخواري ؟ چرا گياهخواري ؟ از اول گياهخوار بودي ؟ نمي دوني
بايد گوشت بخوري ؟ ...
حالم خوبه مرجان ! برم خونه . راننده هه مزخرف مي گه . مي پرسه
چرا بي حالم ؟ با اينكه دلم مي خواد بگم به تو چه ، توضيح مي دم كه
حتما گرما زده شدم . طرف شروع مي كنه در مورد مزاياي نمك حرف
زدن و اينكه نمك براي بدن ، مثل تير آهن مي مونه ! نمي فهمم چه
جوري جنازه م مي رسه خونه . تازه نوبت بابا اينها ست : با اين وضع
تغذيه معلومه حالت بد مي شه . تو كه به حرف ما گوش نمي دي ، بيا
يه آزمايش خون بده ببين چته . هم سن هاي تو مشت به ديوار بكوبن ،
خراب مي شه ! ...
بدنم يخه ولي دارم مي ميرم از گرما ! خوابم مي بره . هر چند وقت
مامان مي آد بالاي سرم دستش رو مي ذاره روي پيشونيم ببينه گرم
شدم يا نه ! مثل اون موقع ها كه شب ها تب مي كردم و تا صبح
مي نشست بالاي سرم كه تشنج نكنم . نصف شب كه مي آد ،
مي گم مامان باور كن خوب شدم . برو بخواب ! خودم ديگه خوابم
نمي بره . پا مي شم پنجره رو باز مي كنم . نصف شبي چه كار كنم ؟
برم connect شم . ولش كن ؛ دوباره يه چيزي مي بيني حرص
مي خوري ها ! دراز مي كشم . اينقدر صحنه ها و آدم هاي مختلف
جلوي چشمم رژه مي رن كه مي خوام جيغ بزنم ...
محاكمه شروع مي شه . جنگ بين Super Ego قلچماق و Ego بدبخت
زار و نزارم . چرا اين كارو كردي ؟ اون چه حرفي بود ؟ چند بار يه اشتباه
رو تكرار مي كنن ؟ ...

Do not look back ، كريس دي برگ ، تكرار مي كنه . و هيچ جوري ،
صبح نمي شه ...
7:56 AM @ عاطفه

|

Monday, August 09, 2004


...
در اولين حمله ناگهاني تاتار عشق
خمره دلم
در ايوان سنگ و سنگ شكست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پاي راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من قطره قطره رفتم از دست
در روز روز زندگانيم ...

احساسم نسبت به ” حسين پناهي “ ، يه چيزي بود
بين كنجكاوي و تعجب . هيچ وقت شعري ازش
نخونده بودم . يه بار تو كتاب فروشي ، ” من و نازي “
رو ورق زدم ولي نخريدمش . اينكه آدم چهار روز جسدش
روي زمين بمونه و متعفن بشه غم انگيزه ؛ نمي دونم شايد
اصلا فرقي هم نكنه . آره ! چه فرقي مي كنه ...
8:28 AM @ عاطفه

|

Saturday, August 07, 2004


* خوبه . مي گذره . آفتاب مرداد ، وحشتناكه . مخصوصا براي
كسي كه از ظهر تا عصر بيرون باشه . كلاس هاي ” جشنواره ي
تابستاني پلي تكنيك “ رو ، يكي در ميون مي رم . امروز نتونستم
سخنراني ’ ماني حقيقي ‘ رو برم . چهار شنبه هم اين خانومه
( زيبا جلالي ) ، داشت در مورد ” فمينيسم و ساختار قدرت “ حرف
مي زد ؛ اينقدر بيحال بود كه پا شدم اومدم خونه . مثل اينكه اصلا
نمي تونم با بحث هاي فمينيستي اين ها ،كنار بيام ! دارم كم كم
همون آدم قبلي مي شم كه به هر دري مي زد تا چيز تازه اي
ياد بگيره . يه كوه توي اتاقم درست شده از صفحات ’ فرهنگ و
هنر ‘ روز نامه ي ” شرق “ كه طي سال تحصيلي ، وقت نكرده
بودم بخونم . اول بايد ترتيب اونو بدم !

* ضرب المثل اين روز ها : دوري و دوستي .
از اونجا كه مي دونم نمي تونم يك مسأله رو به شكل كلي ،
فراموش كنم ، وارد جزئيات موضوع مي شم تا بصيرت م !!
كامل بشه ، اون وقت ذره ذره تو خودم حل ش مي كنم و تمام .
يه چيزي شبيه كاري كه سلول هاي ’ ماكروفاژ ‘ بدن انجام
مي دن ! مشكل ، بلع و هضم شده ، الآن به سلامتي در
مرحله ي جذب هستم :)

10:55 AM @ عاطفه

|

Thursday, August 05, 2004


داستان اينجاست كه در خانواده ي پدري من ، علاوه بر
” ژن “ هايي كه مسؤل ايجاد يك دندگي ، خود شيفتگي ،
زود از كوره در رفتن ، زير بار حرف احد الناسي نرفتن و ...
هستند و به سلامتي نسل به نسل ، بدون جهش ، انتقال
مي يابند ، يك ” ژن “ پدر سوخته ي ديگر هم هست كه
سرطان (از نوع خفن ش ) ايجاد مي كند و هر چند وقت
يك بار ، در عضوي از اعضاي اين فاميل محترم ، فعال
مي شود : حنجره ي مادر بزرگه ، تيروئيد عمه هه ، مغز
استخوان پسر عمه هه ، معده اون يكي عمه ، پروستات
عمو جان ، و اين بار سينه ي دختر عمو جان !
از اونجايي كه من خيلي ترسو هستم و پيش از هر نوع
تزريقي - حتي با آزمايش خون - با ديدن سرنگ به ” شوك
وازو واگال “ ( همون غش خودموني ) ، دچار مي شم چه
رسد به شيمي درماني و جراحي و بريدن اعضا ء و ... ،
از عموم دوستان مي خواهم كه دعا كنند خداوند مرا با يك
مرض ديگر ، بدون درد و بستري شدن و ... ، از روي زمين
بردارد ؛ حالا مرض هم نشد ، اشكال ندارد . فقط ، خفه
شدن در آب و سقوط هواپيما و سوختن در آتش و زير آوار
ماندن و از اين قبيل هم نباشد كه زياد درد نكشم ! به عنوان
مثال ، انواع سكته ، ابتلا به تير غيب و خواب به خواب رفتن
توصيه مي شود !
9:42 PM @ عاطفه

|