--> <$BlogRSDURL$>

Sunday, November 27, 2005


دارم خاطرات "سیلویا پلات" رو می خونم. شوکه شدم که چند درصد از جملاتش با من تطبیق داره ؛ عتابش ، خطابش ، تشویق هاش ، تنبیه هاش ، تردیدهاش ، دلگرمی ش ،حیرانی ش ، قانون وضع کردنش...

* حالا می دانم تنهایی چیست . گر چه تنهایی ام موقتی ست . این تنهایی از یک هسته ی مبهم درونی نشأت می گیرد و مثل سرطان خون در همه ی بدن پخش می شود . به همین سبب آدم نمی تواند جایش را نشان بدهد ، نقطه ی شیوع معلوم نیست . در اتاقم میان دو جهان تنها هستم . طبقه ی پایین چند دختر آمده اند -هیچ کدام دانشجوی جدید نیستند ، مطمنم . می توانم به بهانه ی گرفتن کاغذ نامه پیش شان بروم . اما نه - هیچ وقت . نمی خواهم با غرق شدن در چرندیات سعی کنم خودم را نجات بدهم . " تعطیلات خوش گذشت؟ " " اوه بله ، به شما چطور؟ " همین جا می مانم و می کوشم تنهایی م را از بین ببرم ...

* بدترین دشمن خلاقیت ، شک به خود است. تو از ضرورتی که دارد پیش می آید بسیار نگرانی . ضرورت مستقل بودن ، رو به رو شدن با این دنیای بزرگ که آدم را می بلعد. فلج شده ای ، تمام جسم و روحت در برابر داشتن نقشی خاص مقاومت نشان می دهد ، زندگی خاصی که شاید نتواند انتظار تو را برآورده سازد. زندگی مجموعه ای از واکنش ها و دیدگاههای متفاوت با این لذت آکادمیک است... مجبوری زندگی خلاقی به معنای واقعی کلمه برای خودت دست و پا کنی ، پیش از آنکه از آدم دیگری انتظار داشته باشی زندگی حاضر و آماده ای به تو تقدیم کند . خرس گنده !

این همون لحنیه که با خودت حرف می زنی ، چقدر آشناست !

* صبح - سردرد داری ... تو احمق - می ترسی از اینکه با افکارت تنها باشی . بهتر است یاد بگیری خودت را بشناسی و پیش از آنکه خیلی دیر شود تصمیم قطعی بگیری... بیا بیرون بچه جون! داری موانعی عظیم و ماندگار از چیزهای عادی و پیش پا افتاده سر راه خودت ایجاد می کنی ، انگار قرار نیست چیزی عوض شود ...قطعه ای بخوان: فکر کن. می توانی. باید این کار را بکنی ، علاوه بر این ، نباید همیشه با خوابیدن از واقعیت فرار کنی . جزییات را فراموش کن ..

* حقيقت خوفناک اين است که ميليون ها نفر در جهان دوست دارند جاي من باشند ..

* لطفا دوباره نمير: دست کم بگذار تداومي وجود داشته باشد - هسته ي تداوم - حتي اگر فلسفه و باور تو بايد هميشه ديالکتيکي و پويا باشد . تز اين است که فعلا حال و روزت خوب است و مرادت حاصل . آنتي تز از احتمال انهدام و شکست خبر مي دهد . سنتز يک مشکل تمام عيار است ..

از ۵-۶ ماه پيش که " يک شب ديگر هم بمان سيلويا " ، کار خانم چيستا يثربي رو ديدم ، دغدغه ي کشف دنياش رو داشتم . تا قبلش يه چيزايي مي دونستم از زندگي ش . اين که MDD داشته ، همسر " تد هيوز " بوده ،و در جواني خود کشي کرده . کار خانم يثربي رو مثل هميشه و بيشتر از بقيه ي کارهاش دوست داشتم . پر بود از تعليق و ترديد . بدون قضاوت و قطعيت . اينکه اينجا هم بالاخره معلوم نشد " هيوز " با زن هاي ديگه اي رابطه داشته يا فقط توهم " پلات " اين بوده . تو شعر هاش همون عنصر وحشي و پررنگي جذبم مي کنه که تو شعر " فروغ " هم دوست دارم ؛ ماده و زنانگي . به هر حال ..

The hanging Man

از ريشه ي موها
خدايي چنگ در من زده است
از نگاه صاعقه وارش چون پيامبر صحرا مبهوت و موها سيخ
مي لرزم
شبها گريزانم
مانند مارمولکي صحرايي
در جهان روزهاي روشن ، درون حفره اي بي سايه مخفي مي شوم
سوز خستگي جان مرا بر اين درخت سنجاق مي کند
اگر او جاي من بود ،
کاري را مي کرد که من کردم.
12:51 PM @ عاطفه

|

Sunday, November 20, 2005


سرده. شبه. بيمارستانه. سکوت مطلقه (به قول "نيما" ، شب قرق باشد بيمارستان ...)ساز مشکاتيان. آواز شجريان.
بعد از اين همه خستگي ، داره مي چسبه ! (به قول "بورخس"، آدم فقط بايد زنده باشد تا بميرد!)
و ...

A change is slow in coming
my eyes can scarcely see
the rays of hope come streaming
through the smoke of apathy
...
2:11 PM @ عاطفه

|

Monday, November 14, 2005


ساعت ۲ بعد از ظهره . off م . خيلي خوابم مياد ولي هوس کردم اينجا بنويسم . سايت بيمارستان امير اعلمه. در واقع يکي از اتاق هاي خونه ي « صادق هدايت » . همون که رو به حياط کوچيکه ست . حس عجيبي داره اينجا نشستن و نوشتن . لااقل نيم ساعت حال کنيم ! ۲ ساعت ديگه بايد برگردم اورژانس ، باز هم خون دماغ بند بيارم و آشغال هاي گوش ملت رو بکشم بيرون و بيحس کنم و با موزيک متن " دلبر مه پيکر..." ، بخيه بزنم و گوش بريده و زبون پاره شده بدوزم و هي حالم به هم بخوره و هي با ظرافت تامپون درست کنم و بشنوم که : "خانوم دکتر مگه قلم موي سمور درست مي کني؟ بچپون تو دماغ يارو بره پي کارش !" .
سعي کن از همين چيزها هم لذت ببري . ميشه ها. اين چند وقته خيلي قابليت ها از خودت نشون دادي ! .

پ.ن : عادت مي کنيم . نه؟
2:41 PM @ عاطفه

|