--> <$BlogRSDURL$>

Monday, August 09, 2004


...
در اولين حمله ناگهاني تاتار عشق
خمره دلم
در ايوان سنگ و سنگ شكست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پاي راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من قطره قطره رفتم از دست
در روز روز زندگانيم ...

احساسم نسبت به ” حسين پناهي “ ، يه چيزي بود
بين كنجكاوي و تعجب . هيچ وقت شعري ازش
نخونده بودم . يه بار تو كتاب فروشي ، ” من و نازي “
رو ورق زدم ولي نخريدمش . اينكه آدم چهار روز جسدش
روي زمين بمونه و متعفن بشه غم انگيزه ؛ نمي دونم شايد
اصلا فرقي هم نكنه . آره ! چه فرقي مي كنه ...
8:28 AM @ عاطفه

|

Comments: Post a Comment