--> <$BlogRSDURL$>

Wednesday, August 18, 2004


خواب ديشب:
توي تالار بزرگه تانگو مي رقصيدي . مهم نبود با كي . من ، ” ايمان
بياوريم به آغاز فصل سرد ... “ نمي خوندم . صدام هم اصلا شبيه
” فروغ “ نبود . گل پنير هم نمي خوردم . جز ء تماشاچي ها بودم .
موج انداخته بوديم و دست مي زديم ؛ بي تصنع . خود خودم بودم ، به يقين .
مخلوط كم رويي و رو كم كني . دوستم هم خودش بود . خوشت اومد ؟
چشم هات اصلا به چشم نمي اومد . زمان ، شايد بعد از ... بود .
خب خوبي خواب همينه ديگه ؛ زمانش معلوم نيست .
آره ! حتما بعدش بود . چون من از مشرق و مغرب پيدا نمي شدم .
هيچ موجي هم به طرفم نمي اومد . با اين همه ، حرص نمي خوردم ،
حسودي نمي كردم ، دلم نمي گرفت . شاد بودم ، شاد .
گفتم خود خودم بودم ؟
آخرش ؟ آخر نداشت . يا اگه داشت ، خوش بود ، به خوشي آخر شاهنامه !
” شاهنامه “ خيلي دوست داشتي ديگه . نه ؟

9:10 PM @ عاطفه

|

Comments: Post a Comment