--> <$BlogRSDURL$>

Tuesday, September 25, 2007


" برگذشت از مدار ماه

لیک بس دور از قرار مهر ... "
6:30 AM @ عاطفه

|

Tuesday, April 17, 2007


چقدر غريبه اينجا ! صاحبش گم شده يك جايي رو دامنه ي يك
كوه بزرگ . جايي كه انگار مردمي بهش نياز دارند ؛ دارند ؟؟
صاحبش در عرض 4 – 5 ماه از يك آتشپاره يِ ورپريده
كه از هرگونه مقتدا بودن و خط دادن و توصيه كردن بدش مي اومد
تبديل شده به يك خانم جدي و عبوس كه مجبوره مزخرف نگه و
" كم و گزيده چون دُر " حرف بزنه چون جماعتي چشم به دست
و دهانش دارند و قراره حرفش حجت باشه …

صاحبش خسته و تنهاست و داره حرف زدن و بودن رو فراموش مي كنه !
10:08 PM @ عاطفه

|

Monday, January 22, 2007


* بيداري . خسته از آن همه خواب . بي ربط و با ربط .
موهاي سيخ و زبر شده . شامپوي vitalizing سه بار .
وسواس شست و شو . نرم كننده . 10 دقيقه نشسته زير دوش .
اولين قرمه سبزي كه پختم . برف . تأييديه تحصيلي .
Frank Sinatra . اينترنت . 1 ساعت تكرار آهنگ وب سايت
دوستت . هات چاكلت . ” قهرمانان و گورها “ ، مداد آبي ،
تمام كتاب آبي شده !‌ هيجان زدگي ! محشره ، مي نويسم ازش !

* !!!!!!!!
?????????
2:01 AM @ عاطفه

|

Tuesday, January 02, 2007


بچگي ، سالهاي اوج جنگ ، زندگي جايي نزديك مرز ايران و عراق

مرگ نزديكه ، خيلي . به نزديكي هواپيماهاي عراقي كه ميان بالاي سرمون ، چند
دور مي چرخن ، پايين ميان طوري كه قيافه ي يكي از خلبانهاشون رو مي بينم
كه عينك تيره اي به چشم داره . روز اول كاري ندارن . مردم ميگن ميان نقشه ي
تأسيسات رو بردارن براي بمباران فردا و همه از اون فرداها مي ترسن . بعضي
وقتها جمع مي كنيم ميريم جايي بين كوهها ، يكي دو روز مي مونيم من ميخوام
همه ي كتابها و اسباب بازيها و لاكهامو ببرم و اون پيرهن صورتي توري ،
جا نيست ، وقت نيست ، لوس نشو ، نميشه و مجبور به انتخاب ميشم كه دوست
ندارم و هي مي ترسم از نابود شدن و سوختن اموالم ! و اگه نريم شبش من
خوابم نميبره كه فردا مي ميرم يا نه ؟ فرداش ميان ، ويژ … انفجار .
مي لرزيم . رنگ به رخ نداريم . خانم تپل همسايه گردنبند طلاش رو توي يه ليوان
آب مي زنه و آب رو به خوردمون ميده كه نترسيم ! مي ميريم ، زنده ميشيم .
2 تا ضد هوايي ِ زهوار در رفته ، چشم ِ اميد ما ، مسؤل دفاع از ما ، پشت سر هم
شليك مي كنن ولي هيچ وقت ، هيچ هواپيمايي ساقط نميشه ؛ فقط يه بار
سرباز ِما شهيد ميشه . موقع حمله ، خونه با انباري و شكاف ِ راهروش ، امنه .
مدرسه با پناهگاه سيمانيش ، امنه ولي اگه توي راه بوديم و حمله كردن چي‌ ؟
فانتزي هام ! اگه تو ماشين باشيم كه يه بمب ميندازن رومون و جزغاله ميشيم .
اگه پياده باشيم ازهمون بالا شليك مي كنن ، مامان خودش رو ميندازه روي
من و تير ميخوره من گريه كنان بالاي سرش هستم ، هواپيماها برميگردن و به
من تير خلاص شليك مي كنن . يا حمله ي زميني مي كنن و يورش ميارن به
خونه مون . بابا رو كه درجا مي كشن ، رد خور نداره . ما اسير ميشيم من
و مامان رو جدا مي كنن . مي برنمون عراق ، هي با كابل كتكمون ميزنن .
آب داغ ميريزن رومون . ناخن هامون رو مي كشن ( اينو تو يكي از كتابهاي
خاله م خونده بودم فكر كنم ” دو چشم بي سو “ مخملباف بود ! ) بعد از تجسم
شكنجه ي فراوان و بدهيبت ترين و ظالم ترين افراد ( كه پروتو تيپ ِ ذهني ِ
اونروزهام ، فيلم هايي بود كه در مورد شقاوت ساواكي ها ، به جاي كارتون
برامون پخش ميكردن ) ، يا منو مي كشن يا به بچگيم رحم مي كنن و من يه
گداي يتيم مي شم در بغداد و … مي بافم خيالات رو !

كلاس سوم هستم كه ميايم تهران . ميرم مدرسه . متنفرم از اينكه بهم بگن
” جنگ زده “ ! چرا اين احمق ها نميفهمن ؟ جنگ كه فقط مال ما نبوده . ما
كه خونه و زندگي داريم ، ما كه با دمپايي و ماهيتابه فرار نكرديم . هيچ هم
جنگ زده نيستيم ! موشك باران تهران شروع ميشه . ا سال بعد قطعنامه
و جام زهر و ماجراها …

و من كودكيم رو از دست دادم و ترس هايي در من ماند كه هنوز هم خيلي هاش
اذيت كننده ست . هنوز هم بدترين كابوس من ، هجوم يه عده سربازه . تازه خيلي
خيلي خيلي خوش شانس بودم كه هيچ يك از اعضاي خانواده م رو از دست ندادم .
ولي با اين حال از اعدام صدام يزيد ِ كافر! اصلا خوشحال نشدم و نمي تونم يك
ثانيه از فيلمش رو تحمل كنم ! شايد چون اونو تنها مقصر نمي دونم . دلم
مي خواست همه ي مقصرها و جنگ افروزها رو جمع ميكردن ، بعد با حضور
شاكيان ِ واقعي ( نه نمايندگان ِ دولتي شون كه انسانيت رو فداي مصالح
سياسي مي كنن ) همه رو يه محاكمه ي درست و حسابي مي كردن و
يه حكم عادلانه صادر ميشد .
9:20 PM @ عاطفه

|

Wednesday, December 27, 2006


اگر او ديگر خواب تو را نبيند ... *

به دَرَك كه نبيند . بدا به حالش !

- اين فاميلمون رو گير آورده بودم ، 4 – 5 ساعت پشت سر هم ،
حرف زدم و دلي از عزا درآوردم ! انقدر كه گلودرد و سرگيجه
گرفتم بعدش . خب ، خيلي وقت بود حرف نزده بودم . كلي هم تبادل
فرهنگي كرديم و يه عالمه آهنگ ريختم كه يه زماني عمراً گوش
نمي كردم . تازه الان هم ” هايده “ گذاشتم و مي بينم كه بدي هم نيست !
و هي ياد جلال مي افتم كه مي گفت‌ : صدا ، فقط صداي ِ بانو هايده !
و من پيش خودم مي گفتم : با اين دك و پز چقدر جواده !

- ” ويولا “ زنگ زد كه از طريق يكي از دوستان مسيحي ش ، كارت
شركت در مراسم ارامنه را گير آورده و بدو بيا ! منم با اين تن مريض تو
اين سرما ، پا شدم رفتم . رفتيم تو كليسا مي بينيم هدايتمون مي كنن به زير
زمين . معلوم شد جشن بچه هاي ارامنه ست و اجراي سرود و تئاترو …
توسط كودكان ارامنه ! حالا نكته ي خوشمزه ش اين بود كه اين خانوم ِ
به غايت تپل ، تازه مسيحي شده بود ، مسيحي شدني !!! ما ازش پرسيديم
اين كليسا كاتوليكه ؟ نمي دونست ! چشماش گرد شده بود فكر كنم اولين بار
بود كلمه ي كاتوليك رو مي شنيد . كلي فكر كرديم انگيزه ش از تغيير
مذهب چي بوده !

- استرس گرفتم از وقتي با دوستم حرف زدم كه رفته “ لامرد “ ( تازه فهميدم
كجاست ، 6 ساعت بعد از شيراز ) مي گفت روزي 80 -90 تا مريض مي بينه
و زرت و زرت مريض ايست قلبي و MI و فلان ميارن ، له بود !
خدا مي دونه من 1 ماه ديگه دارم چه خاكي بر سر مي ريزم . از اونروز رفتم
كتاب درآوردم و با خفت تمام ، دارم اورژانس هاي طب مي خونم !


* مرحوم بورخس ! - اين موضوع يه موقع كابوس بود برام !
7:58 AM @ عاطفه

|

Sunday, December 17, 2006


.. زنت دوستت نداره ؟ نه‌ ؟ مي خواي عاشقت بشه ؟
مي خواي برات بميره ؟ بزنش ! چون دوستش داري بزنش !
زنها از مردهايي كه بزننشون ، خوششون مياد ..
زدن ، عين ادب ، وقار و جنتلمني است . زنها مي ميرند
براي مردهاي قوي ؛ قوي از نظر مالي ، اجتماعي ، بدني .
زدن ، عين قدرته ! زنها بدشون مياد از مردهاي لوس و
ضعيف كه همه ش قربان صدقه ميرن !
.. اگه بزنيش ، دردش مياد بعد قهر ميكنه ، ناراحت ميشه
و اين جوري ، ته دلش غنج ميره !!!!
كتك مثل ويتامين ميمونه ، هر وقت بزني ، بي ضرره !!



5 شنبه ي پيش جمشيد مشايخي تو مجلس بزرگداشت علي حاتمي ،
بدجوري عصباني شد و فرياد زد كه چرا كسي جلوي اين مردك
رو نمي گيره كه يه آفتابه دستش مي گيره و ميگه :
همه ي عمر دير رسيديم ! الآن من هم عصباني هستم !
اين مزخرفات ديگه واقعاً نمونه ي ابتذال و اشاعه ي لمپنيسم
هستند . مگه همينجوري بدون آموزش اين چيزها هم كم مشكل
داريم ؟ مگه كم رابطه هامون به خاطر بي اعتنايي و ابراز نكردن
محبت ( همون چيزي كه تو مغزمون فرو كردن لوس بازي و ضعفه ) خراب
شده ؟ مگه كم هستند مردهايي كه تلافي تمام عقده ها و تحقير
شدگي هاشون رو سر زنشون درميارن ؟ نمي دونم چرا بهمون مهر ورزيدن
ياد نميدن . چرا نميگن راه هاي زيادي هست كه باعث بشه دل آدم
غنج بره !!
به نظرم بهتره مهران مديري و دار و دسته ش ، همون تبليغ محصولات
دامداران و فرش ستاره كوير رو ادامه بدن و در مورد مسايلي
كه در حدشون نيست ، نظر ندن !
4:25 AM @ عاطفه

|

Thursday, December 14, 2006


- من …..
- واقعاً ؟
- خودم … ؟
- معجزه ي روانكاويه به خدا! حالا هِي ايمان نيارين !
10:27 PM @ عاطفه

|