--> <$BlogRSDURL$>

Saturday, June 26, 2004


* طبق يك استنتناج منطقي ، وحشتناك گرمه ، پس من حق
دارم اينقدر قاطي باشم.

* وقتي يه آدمي شرطي بشه كه هر چيزي رو كه مي خواد ،
بدون زحمت به دست بياره و ايضا درجه ي ” نارسيسيسم “ ش
هم فوق العاده بالا باشه ، بايد هم با مخ بياد رو زمين تا يادش
بمونه اين زندگي ، لعنتي تر از اين حرف هاست !

* چرا اين ايام كوفتي ، به كام نيست؟

* چرا من اينقدر غر مي زنم؟

* چرا آدم بايد يه غلطي بكنه كه توش بمونه ؟ ( اين خطاب به
يكي ديگه ست البته ، كه اميدوارم اينجا رو بخونه و بدونه من
خيلي هم خر نيستم ! )

* حاجي ! ما متوجه اصلاحات هستيم ها ! فكر نكني نيستيم ؛
ولي اين اصلاحات آمريكايي اصلا به مذاق مان خوش نمي آيد !

8:44 PM @ عاطفه

|

Monday, June 21, 2004


* سي ام خرداد هزار و سي سد و هفتاد و نه ! ۳۰/۳/۱۳۷۹
” هوشنگ گلشيري “ فوت كرده ، جنوب لبنان آزاد شده !
يه جمعي داريم كه با هر كدوم از اينها يه جور برخورد مي كنن!
چرا ياد اين موضوع افتادم حالا ؟

* حالا ما بعد از نود و بوقي ، رفتيم يه نمايشگاه نقاشي ؛ تمام
ملت ايران ما را توي راه و بي راه ديدند و سيل s.m.s به سوي ما
جاري شد كه : ” فقط براي من وقت نداري؟ “ و ”تا اينجا مي آي
يه سر به ما نمي زني! “ و الخ ... دوستان هم به شكل عجيبي
به ياد اين حقير افتاده ، گر و گر ! زنگ زده اند ! كه در اينجا تشكر
مي كنم .

* با اينكه نمي خوام گير بدم ولي اين نمايشگاهه ، تشكيل شده
بود از سيزده عدد تابلو ! كه فقط اون كلاغ تير خورده و مجروحش ،
خوب بود ! آها شربت خنك هم دادن كه خوب بود. همين.


11:26 PM @ عاطفه

|

Wednesday, June 16, 2004


* شايد ...

امروز هم
حس مي كنم دوباره به زندگي باز خواهم گشت
حالم خيلي خوب است
دوستانم بسيارند
زندگي بيشتر شبيه خود زندگي ست
دل خوشي هاي ساده اش را دوست مي دارم
...
سيد علي صالحي - دعاي زني در راه كه ...

* يك سري هدف رو توي زندگي معين مي كني و مي دوي
تا بهشون برسي ؛ سريع تر ، قوي تر ، بهتر . بدو ! بدو !
يك سال ، دو سال ، ده سال. رسيدي ! آرامش پيدا مي كني
ولي يك ” كه چي؟ “ بزرگ هم پشت ش هست!
همين ديروز ها بود ديگه ، رفتيم ثبت نام كلاس فرانسه . كلاس هاي
زير زمين واحد حجاب . چقدر شوق يادگيري ش رو داشتم هميشه !
انگليسي رو چون فكر مي كردم به درد مي خوره خونده بودم ، ولي
اين يكي فرق داشت. فقط علاقه بود ( هنوز هم هست ! ) چهار - پنج
سال گذشت و تموم شد . به همين زودي ! به همين مسخرگي !
مي توني تا ماراتن بعدي شروع مي شه ،يه نفس عميق بكشي !
11:52 PM @ عاطفه

|

Monday, June 07, 2004


* ” به ماه مي ماني ، نه گرم مي كني ، نه خنك ! “

* شب ها با ترس مي خوابم . كم خوابي و بد خوابي اثرش
رو گذاشته.

* يك روز كامل رو ، به درد دل كردن ، اختصاص دادم و دوست ،
مثل هميشه، گوش كرد و گوش كرد. چيزي كه واقعا بهش
نياز داشتم . حق رو به من داد . همون روز حالم خوب بود فقط.

* بايد پياده روي هام رو شروع كنم تا استرس ام كم بشه؛ اونم
كه تو اين آفتاب داغ خيلي سخته!

* حالا صاف امشب كه حال ندارم ، بايد درباره ي ” بكت “
(Samuel Beckett ) ، مطلب حاضر كنم. اين ديگه كشنده ست!

* ” برانژه “ يادته ؟ الآن دقيقا دركش مي كنم !
پ.ن : مراد از ” برانژه “ ، شخصيت نمايش نامه ي ” كرگدن “
اوژن يونسكو است !

* غلط نكنم : ”دگر آن شب است امشب، كه ز پي سحر ندارد ! “


11:59 PM @ عاطفه

|