--> <$BlogRSDURL$>

Saturday, October 28, 2006


1 ) هوای شمال عالی بود . بسی خوش گذشت . فهمیدم که
هنوز توقعات بیجا و زیادی از دنیا و آدمهایش دارم !

2 ) اتفاق جالبی افتاد ؛ فیلمنامه ی " اتاق سبز"ِ تروفو
را ( که کلی دنبال فیلمش بودم ) برداشتم و دیشب خواندمش .
چقدر دوست داشتنی بود !چقدر ملموس بود! همان دغدغه ها ،
همان ترس از فراموش شدن ، همان میل به جاودانگی ، همان دنیای ِ
رفتگان و مردگان ، همان دلبستگی به اشیاء که دکتر روانکاو م
اعتقاد داشت به عنوان نماد ِ آدمها و لحظه ها ، حفظشان می کنم .

3 ) بخشی از نوشته ی " بابک احمدی " درباره ی " اتاق سبز"
که دوستش داشتم : ... اتاق سبز باقی مانده است . مثل
خیال و یادمانی با من ، که درمن زنده است و بخشی از زندگی
من شده است . آیا در برابر ایقان بی رحمانه و خشن مرگ ،
یک بار دیگر شادابی زندگی در پیکر آفرینش و خاطره راست
نمی ایستد ؟ کاش پاسخ آری بود ، اما نیست ! .. اتاق سبز
با من زنده است . من خواهم مرد .اتاق سبز نیز چنانکه من
با آن زیستم ، خواهد مرد . کدام جاودانگی ؟ جاودانگی ای
در کار نیست . چیزی ادامه نمی یابد ، چیزی کامل نمی شود ،
چیزی به دیگری نمی رسد . هر ارثیه ای به آخر می رسد .
خاطره ی هر عزیزی ، با مرگ آخرین کسی که با او زنده بود ،
و زندگی با او را تجربه کرده بود ، می میرد . قانون مرگ
چنین است . باشد . اما من هنوز زنده ام . با اتاق سبزم .
دوستش دارم ، پس زنده ام . همین مرا بس .


4 ) یکریز باران می بارد . با تمام دلتنگی هایم سعی
می کنم مثبت اندیش باشم . " تعلق " را جور ِ دیگری
می بینم و اتاق سبزم را جور ِ دیگری می خواهم .
دوست داشتنی تر :)
4:24 AM @ عاطفه

|

Saturday, October 21, 2006




" باد ما را خواهد برد "

در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ی ویرانی ست
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخ است و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها ، همچون انبوه عزاداران
لحظه ی باریدن را گویی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن هیچ .
...

* باز هم شعر از " فروغ " _ وصف ِ حال ِ خودم _
عکس هم از خودم !
10:12 AM @ عاطفه

|

Friday, October 20, 2006


" حیف ! گذشت ... "

تا 3 روز دیگر، اینترن بخش جراحی 3 هستم . تا 3 روز دیگر
تخت 103 و 111 بیماران من هستند . تا 3 روز دیگر ، باید 7
صبح در بخش باشم و در راند حضور داشته باشم و سیگنال بفرستم
و به لیلا سقلمه بزنم و به کاظی و استیو بخندم و " خاااام
دکتر" خطاب شوم و ستِ پانسمان و بتادین بردارم و ترشح درن ها
را کنترل کنم و دعا کنم مریض بعد از عمل ادرار کند تا مجبور
نشوم سوند بگذارم و برای خانم یوسفی ، پرستار بخش ، زبان بریزم
و کشیک آنکال باشم و 7 شب ، گزارش ِ بخش بدهم و استرسی و عصبی
باشم و نیمه شب هایی که کشیک نیستم ، در اتاقم راه بروم ودر
جیب شلوارکم ، دنبالِ مُهر بگردم و کشیک اکتیو باشم و چهارچشمی
اورژانس را کنترل کنم مبادا مریض مالتیپل تروما وارد شود
و من نبینم و آمپول آیوپاک دردست ، دنبال مریض بدوم تا سی تی
اسکن شود و کیف احیاء را بردارم و در کسوت ناجی ، همراه
بیماران اعزام شوم و بابت انجام و پیگیری ِهر آزمایش و
سونوگرافی ، حرص بخورم و 3 شب که تلفن زنگ می زند و مریض
بدحال شده ، دشنام گویان ، در حالی که به خودم بابت انتخاب ِ
این رشته لعنت می فرستم ، بیدار شوم و ساعت 5 صبح اورژانس
را خالی نکنم و در استیشن بنشینم و چشمهایم را بمالم و " واااای !
امشب درسر شوری دارم ... همه خواب و من بیدارم " ، گوش کنم و
نزدیک ظهر جل و پلاس م را جمع کنم و 4-5 ساعت در خانه بیهوش
شوم و فردا هم به همین ترتیب ...

* ما ( من و هم گروه هایم که تا 3 روز دیگر فارغ التحصیل
می شویم ) عاشق این همه بدبختی و مصیبت هستیم و این روزهای آخر ،
به بهانه ی ِ کشیک یک نفر ، همه کشیک می ایستیم و هنوز تمام
نشده ، دلتنگ ِ این خستگی های به در نرفته هستم و هستیم :(
9:43 AM @ عاطفه

|

Friday, October 13, 2006



...
بگذار در پناه شب ، از ماه بار بردارم
بگذار پر شوم
از قطره هاي كوچك باران
از قلب هاي رشد نكرده
از حجم كودكان به دنيا نيامده
بگذار پرشوم

«فروغ فرخزاد»

* طرح از " اردشیر رستمی "
6:27 AM @ عاطفه

|