--> <$BlogRSDURL$>

Friday, October 15, 2004


و پاییز می شود ...
* ... چیزی به گریه ام می اندازد.نمی دانم چرا دلم یک باره می گیرد.
گویی تکه ای از پاییز ، تکه یی از آسمان پر ابر یک روز پاییزی ، با رنگ
خاکستری ابرها ، با برگ هایی که زرد بر زمین می ریزند ، با رگبارهای
مداوم ، با خورشید گه گاه و با غم ناگزیر و گریه یی سنگین ، در این اتاغ
فرود می آید .
به پاییز می گریم .

وصال در وادی هفتم ـ عباس نعلبندیان

پ.ن ۱ : من اصلا نمی گریم ! فقط دلم خواست این توصیف پاییزی
رو اینجا بنویسم.
پ.ن ۲ : املای لغت ّ اتاق ّ رو بلدم . ولی توی متن به این شکل نوشته
شده ؛ اصلا سراسر این کتاب پر از املاهای غلطه که فکر می کنم برای
آشنایی زدایی و تلنگر به خواننده ، این طور نوشته شدند .
8:38 AM @ عاطفه

|

Sunday, October 03, 2004


دو تا گربه ی مرده توی خیابان . حرف نمی زنم . گیس بلند فرفری کثیف . بغض می آد . حرف نمی زنم . خدا نکنه تو چیزی بفهمی . یادم رفته بود ،یادم می آد . حرف نمی زنم . همدلی الکی ، میهمانی بیخودی ، لبخند باسمه ای ( که عصبانیت می کنه ) . راه رفتن بی هدف . ویران می آیی . حرف نمی زنم . دیدن آقای نیچه ، هفته ای یک بار . دلم یک جای پرت و دور می خواد . حرف نمی زنم . پشت سر گذاشتن تجربه ی توهم ...
تحمل ، تحمل ، تحمل می کنم تا این نیز بگذرد ...
10:47 AM @ عاطفه

|