--> <$BlogRSDURL$>

Sunday, January 29, 2006


صبح - از اون حس هايِ گند . اون تو ، چيزي جلز و ولز مي سوخت .
هيچ چيز آرامم نکرد . برف آمد .

ظهر - از استخر که آمدم بيرون ، راه افتادم ؛ ،تا آخر بزرگراه
، تا آخر آهنگ هاي رمانتيک ِ الکي ” روزها گذشت ، سالها گذشت ، من
هنوز …“ تا آنجا که مسدود بود ، تا آنجا که ، خطرناک بود .
بي هدف . سبک شدم .

عصر - تست کردن و بو کشيدن همه ي عطرهاي ِ Hiland . عطر
نمي خوام که . بيکارم ، فکر مي کنم و بو مي کشم . حس بويايي مغزم
رو به کار ميندازه ! قوانين ِ من . حدود ِ من . مرزهاي ذهن ِمن . واقعيت
اينه که ديگه نسبت به شکسته شدن شون اونقدر حساسيت نشون
نميدم ، هر چند هنوز فکر کنم که درست هستند ؛ مي شکنند و خواهند
شکست !
چقدر من مديون خانم دکتر و آقاي دکتر هستم ؟ خدا مي داند !

شب - يک عالم وبلاگ مي خوانم . آرشيو مي خوانم ؛ دل ِ آدم هاي ديگر
تنگ است يا خوش ؟ موسيقي ِ حسابي گوش مي کنم ” Enae Volare
، Athair Ar Neamh “. آرام شدم ، تا آن حد که خوابم ببرد ... تا فردا .
10:43 AM @ عاطفه

|

Saturday, January 28, 2006


... آره ديگه بدجوري شبيه الاکلنگ بود ، هنوز نرسيده به
زمين ، پاهات رو مي کوبيدي تا بالاتر پرت بشي ..

***
يه چيز جديد ياد گرفتم ! دکتر مي گفت : توي رابطه ، از
داشتنِ احساس منفي نترسين و سريع سرکوبش نکنين ،
کاملا طبيعيه که بعضي وقت ها از طرفتون عصباني و حتي
متنفر باشين اما اين احساس هاي مقطعي ، يه رابطه ي ِ
خوب رو خراب نمي کنن . شماها از اين احساس هاي طبيعي
مي ترسين و سعي مي کنين پنهانشون کنين ...
از دوست داشته نشدن ، مي ترسين ؟ به هر قيمتي ؟
و من دارم هزار بار از خودم مي پرسم : به هر قيمتي ؟

***

” بين نارضايتي از خودت و عصبانيت و افسردگي تفاوتي هست .
آدم مي تواند ناراضي باشد و کاري بکند که نارضايتي ش از بين
برود . اگر آلماني بلد نباشي مي تواني ياد بگيري . اما اگر از
کسي ناراحت باشي و ناراحتي ات را سرکوب کني ، افسرده
مي شوي .. “

( قابل توجه خودم و توجيه هاي ِ بي پايانم ! )

***
چرا امشب انقدر دلگيري از دنيايي که هيچ چيزش سر ِجاش
نيست ؟ دنيايي به غايت سهل اما ممتنع !
خُب دنياهه رو دوست نداري خنگ ِ خدا !
10:08 AM @ عاطفه

|

Friday, January 20, 2006


*
هوم ! بهمن شد و صداي پاي افسردگي مياد . هميشه با يه اپيزود اضطراب شروع
ميشه ، و نمي دونم چرا انقدر مضطربم الآن ! وِقتي مياد ديگه نه ميشه درس
خواند ، نه و‌ ِل گشت ، نه ساز زد ، نه حرف زد ، نه فکر کرد ، نه ... فقط اگه حالي
باشه ميشه غُر غُر کرد و همه چي رو زير سئوال برد و زمين و زمان رو به هم
دوخت و به سوراخ موش و تَرَک ديوار و ... گير داد . بعد اگه ادامه پيدا کنه مي رسيم
به مرحله ي ِ بي اشتهايي عصبي و لالموني و حس ِ مرگ تا دوباره فرجي بشه و
برگردم به زندگي ِعادي ؛ فعلا که دارم از تمام ابزارهاي دفاعي موجود استفاده
مي کنم ازآهنگ هاي در پيت گرفته تا رقص و ورزش و ... خلاصه به
هر ريسماني چنگ مي زنيم تا ببينيم چي ميشه !

*
از فردا دارم ميرم بخش ني ني ها ! پارسال اين موقع ها هم اونجا بودم ، روزگار ِ
خوشي بود :)

*
! what does not change , is the will to change
7:46 AM @ عاطفه

|

Saturday, January 07, 2006


”چشم من تو نخ ابره كه بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه …“

*
هستم . هر چند هنوز آنقدر تلخ كه جوابم به ” ميام مي بينمت “ ،
” نه نمي بيني ! “ باشد .

*
دارم نسبت به ” گروه “ علاقه مند ميشم و بهش احساس تعلق مي كنم .
يه عده آدمي كه بدون هيچ سنخيتي ، اون همه در زندگي هم ، ترس هاي
هم ، غصه هاي هم درگيرن . جمعي كه امتحان زندگي را در كلاس هاي
متفاوت ، پس ميدن ، مشكلات مختلفي دارن كه اگه خوب بگردي مشتركاتت
رو خيلي جاها باهاشون پيدا مي كني .

*
يك ماه فرصت سر خاراندن نداشتم اين براي من يعني خود زندگي . وقتي
فراغت مساوي باشد با فكر و خيال و ترس و ترس ، همان بهتر كه دايم
درگير باشي ! شايد به خاطر اينكه ” همواره فكر بي ارزش بودن زمان و حس
متقابل آن كه توان استفاده از زمان را ندارم يا آن را هدر ميدهم به سراغم
مي آيد ..“

*
دلم از همين الآن تنگ شده براي اورژانس بيمارستان ” امام خميني “ و لحظات
تلاش براي اينكه جنگ بين مرگ و زندگي را به نفع زندگي ببري . با دست هاي
كوچولو هم ميشه قلب آدم بزرگها رو ماساژ داد هر چند خنده دار باشه !

*
اين فيلم ” يه بوس كوچولو “ رو ديدم كه كاش نمي ديدم ؛ بس كه بد بود و
نچسب ؛ مخصوصاً اون تبليغات ش در مورد تمدن ايران كه آدم رو دلزده
مي كرد و بدتر از اون ، طعنه ي صريحش به زندگي ” ابراهيم گلستان “. ( تشابه
قيافه ي فخري خوروش با زن گلستان ، که آخرش بود !!) هر چند بازي ها و گريم
و طراحي صحنه خوب بود . خلاصه از ” فرمان آرا “ همچين انتظاري
نداشتيم !

*
چقدر لغت ” زندگي “ تكرار شد تو اين پست ! خوبه … مبارك فالي ست !‌‌
12:14 AM @ عاطفه

|