--> <$BlogRSDURL$>

Sunday, January 29, 2006


صبح - از اون حس هايِ گند . اون تو ، چيزي جلز و ولز مي سوخت .
هيچ چيز آرامم نکرد . برف آمد .

ظهر - از استخر که آمدم بيرون ، راه افتادم ؛ ،تا آخر بزرگراه
، تا آخر آهنگ هاي رمانتيک ِ الکي ” روزها گذشت ، سالها گذشت ، من
هنوز …“ تا آنجا که مسدود بود ، تا آنجا که ، خطرناک بود .
بي هدف . سبک شدم .

عصر - تست کردن و بو کشيدن همه ي عطرهاي ِ Hiland . عطر
نمي خوام که . بيکارم ، فکر مي کنم و بو مي کشم . حس بويايي مغزم
رو به کار ميندازه ! قوانين ِ من . حدود ِ من . مرزهاي ذهن ِمن . واقعيت
اينه که ديگه نسبت به شکسته شدن شون اونقدر حساسيت نشون
نميدم ، هر چند هنوز فکر کنم که درست هستند ؛ مي شکنند و خواهند
شکست !
چقدر من مديون خانم دکتر و آقاي دکتر هستم ؟ خدا مي داند !

شب - يک عالم وبلاگ مي خوانم . آرشيو مي خوانم ؛ دل ِ آدم هاي ديگر
تنگ است يا خوش ؟ موسيقي ِ حسابي گوش مي کنم ” Enae Volare
، Athair Ar Neamh “. آرام شدم ، تا آن حد که خوابم ببرد ... تا فردا .
10:43 AM @ عاطفه

|

Comments: Post a Comment