--> <$BlogRSDURL$>

Saturday, January 07, 2006


”چشم من تو نخ ابره كه بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه …“

*
هستم . هر چند هنوز آنقدر تلخ كه جوابم به ” ميام مي بينمت “ ،
” نه نمي بيني ! “ باشد .

*
دارم نسبت به ” گروه “ علاقه مند ميشم و بهش احساس تعلق مي كنم .
يه عده آدمي كه بدون هيچ سنخيتي ، اون همه در زندگي هم ، ترس هاي
هم ، غصه هاي هم درگيرن . جمعي كه امتحان زندگي را در كلاس هاي
متفاوت ، پس ميدن ، مشكلات مختلفي دارن كه اگه خوب بگردي مشتركاتت
رو خيلي جاها باهاشون پيدا مي كني .

*
يك ماه فرصت سر خاراندن نداشتم اين براي من يعني خود زندگي . وقتي
فراغت مساوي باشد با فكر و خيال و ترس و ترس ، همان بهتر كه دايم
درگير باشي ! شايد به خاطر اينكه ” همواره فكر بي ارزش بودن زمان و حس
متقابل آن كه توان استفاده از زمان را ندارم يا آن را هدر ميدهم به سراغم
مي آيد ..“

*
دلم از همين الآن تنگ شده براي اورژانس بيمارستان ” امام خميني “ و لحظات
تلاش براي اينكه جنگ بين مرگ و زندگي را به نفع زندگي ببري . با دست هاي
كوچولو هم ميشه قلب آدم بزرگها رو ماساژ داد هر چند خنده دار باشه !

*
اين فيلم ” يه بوس كوچولو “ رو ديدم كه كاش نمي ديدم ؛ بس كه بد بود و
نچسب ؛ مخصوصاً اون تبليغات ش در مورد تمدن ايران كه آدم رو دلزده
مي كرد و بدتر از اون ، طعنه ي صريحش به زندگي ” ابراهيم گلستان “. ( تشابه
قيافه ي فخري خوروش با زن گلستان ، که آخرش بود !!) هر چند بازي ها و گريم
و طراحي صحنه خوب بود . خلاصه از ” فرمان آرا “ همچين انتظاري
نداشتيم !

*
چقدر لغت ” زندگي “ تكرار شد تو اين پست ! خوبه … مبارك فالي ست !‌‌
12:14 AM @ عاطفه

|

Comments: Post a Comment