--> <$BlogRSDURL$>

Sunday, February 27, 2005


10 روز به امتحان " پره انترنی" . کتاب ها بسته . مغز تعطیل . فوقش چی میشه ؟ قبول نمی شم ، شهریور امتحان میدم . شش ماه ول می چرخم ! این استاد راهنمای شوتم هر روز کلی وقتم رو تلف می کنه . روزی n بار connect میشم . آهنگ این فیلمه ( زندگی دوگانه ی ورونیک ) رو 100 بار گوش میدم . " tu viendras " (خواهی آمد) ، سرخوش می شم . چشم ها مو می بندم . چپ و راست تکون می خورم . بعدی ش " l`enfance " (کودکی) ، یه لالایی از یاد رفته رو ، یادم آورده . غمگين مي شم . مامان و بابا که نیستن ، آشپزی هم باید بکنم . زنگ می زنم و برای بار هزارم از مامان دستور پخت کته رو می پرسم و یادداشت می کنم که یادم نره به ازای هر پیمانه برنج باید چقدر آب بریزم ؛ با این حال برنج خمیر میشه . یه کفگیر از روش رو دور می ریزم . سیب زمینی رو که سرخ می کنم ، ماهیتابه ی پر از روغن داغ رو می ذارم تو ظرف شویی . حواسم نیست آب رو باز می کنم روش؛ روغن می پاشه همه جا وگند زده میشه . بابت همون پلو و سیب زمینی درست کردن کلی غر می زنم که خسته شدم . دقیقا دو ساعت وقتم تو آشپزخونه تلف شده . فکر می کنم مامان چطور این همه سال غذا درست کرده ، سر کار رفته ، غر هم نزده ..

پ. ن: خیام خوانی
11:11 AM @ عاطفه

|

Thursday, February 24, 2005


یه دست کوچیک تو دست هاش ، راه مسجد . قصه ی خاله سوسکه . احوال ما رو نمی پرسی ؟ پیرهن گشاد ، قدش بلند ، گیسش کمند ، دستش بوی میوه و مرزه ،دردت به جانم ؛ با آخرین برف ، آب شد و رفت تو زمین ...
7:26 AM @ عاطفه

|

Saturday, February 12, 2005



حس می کنم که « لحظه» سهم من از برگ های تاریخ است ...
7:19 AM @ عاطفه

|

Wednesday, February 09, 2005


* تو می نویسی و من ایراد می گیرم . می نویسی و می خندم . می نویسی و مشتاقانه می خوانم . می نویسی و پوزخند می زنم . می نویسی و مچاله می کنم و دور می ریزم . اما تو هم چنان می نویسی و این خواندن ها و دیدن ها تلنگری می زند که هستی ، وجود داری! و این حرصم را در می آورد و عصبیم می کند. با روحیه ی نفی کردن و پاک کردن هر چیز که دوست ندارم آشنا نیستی ؟

* عروسی رفتن تو برف سنگين.خودت اعتراف کن چقدر ته دیگ خورده بودی :) شکر خدا محرِّم شروع میشه تا من یه دو ماه ی استراحت کنم و برای مراسم بعدی تجدید قوا بکنم ! این ماه آخر که دیگه حالم داشت به هم می خورد ؛ هر کی زنگ می زد و دعوت می کرد ، عزا می گرفتم!

9:14 AM @ عاطفه

|