Tuesday, January 02, 2007
بچگي ، سالهاي اوج جنگ ، زندگي جايي نزديك مرز ايران و عراق
مرگ نزديكه ، خيلي . به نزديكي هواپيماهاي عراقي كه ميان بالاي سرمون ، چند
دور مي چرخن ، پايين ميان طوري كه قيافه ي يكي از خلبانهاشون رو مي بينم
كه عينك تيره اي به چشم داره . روز اول كاري ندارن . مردم ميگن ميان نقشه ي
تأسيسات رو بردارن براي بمباران فردا و همه از اون فرداها مي ترسن . بعضي
وقتها جمع مي كنيم ميريم جايي بين كوهها ، يكي دو روز مي مونيم من ميخوام
همه ي كتابها و اسباب بازيها و لاكهامو ببرم و اون پيرهن صورتي توري ،
جا نيست ، وقت نيست ، لوس نشو ، نميشه و مجبور به انتخاب ميشم كه دوست
ندارم و هي مي ترسم از نابود شدن و سوختن اموالم ! و اگه نريم شبش من
خوابم نميبره كه فردا مي ميرم يا نه ؟ فرداش ميان ، ويژ … انفجار .
مي لرزيم . رنگ به رخ نداريم . خانم تپل همسايه گردنبند طلاش رو توي يه ليوان
آب مي زنه و آب رو به خوردمون ميده كه نترسيم ! مي ميريم ، زنده ميشيم .
2 تا ضد هوايي ِ زهوار در رفته ، چشم ِ اميد ما ، مسؤل دفاع از ما ، پشت سر هم
شليك مي كنن ولي هيچ وقت ، هيچ هواپيمايي ساقط نميشه ؛ فقط يه بار
سرباز ِما شهيد ميشه . موقع حمله ، خونه با انباري و شكاف ِ راهروش ، امنه .
مدرسه با پناهگاه سيمانيش ، امنه ولي اگه توي راه بوديم و حمله كردن چي ؟
فانتزي هام ! اگه تو ماشين باشيم كه يه بمب ميندازن رومون و جزغاله ميشيم .
اگه پياده باشيم ازهمون بالا شليك مي كنن ، مامان خودش رو ميندازه روي
من و تير ميخوره من گريه كنان بالاي سرش هستم ، هواپيماها برميگردن و به
من تير خلاص شليك مي كنن . يا حمله ي زميني مي كنن و يورش ميارن به
خونه مون . بابا رو كه درجا مي كشن ، رد خور نداره . ما اسير ميشيم من
و مامان رو جدا مي كنن . مي برنمون عراق ، هي با كابل كتكمون ميزنن .
آب داغ ميريزن رومون . ناخن هامون رو مي كشن ( اينو تو يكي از كتابهاي
خاله م خونده بودم فكر كنم ” دو چشم بي سو “ مخملباف بود ! ) بعد از تجسم
شكنجه ي فراوان و بدهيبت ترين و ظالم ترين افراد ( كه پروتو تيپ ِ ذهني ِ
اونروزهام ، فيلم هايي بود كه در مورد شقاوت ساواكي ها ، به جاي كارتون
برامون پخش ميكردن ) ، يا منو مي كشن يا به بچگيم رحم مي كنن و من يه
گداي يتيم مي شم در بغداد و … مي بافم خيالات رو !
كلاس سوم هستم كه ميايم تهران . ميرم مدرسه . متنفرم از اينكه بهم بگن
” جنگ زده “ ! چرا اين احمق ها نميفهمن ؟ جنگ كه فقط مال ما نبوده . ما
كه خونه و زندگي داريم ، ما كه با دمپايي و ماهيتابه فرار نكرديم . هيچ هم
جنگ زده نيستيم ! موشك باران تهران شروع ميشه . ا سال بعد قطعنامه
و جام زهر و ماجراها …
و من كودكيم رو از دست دادم و ترس هايي در من ماند كه هنوز هم خيلي هاش
اذيت كننده ست . هنوز هم بدترين كابوس من ، هجوم يه عده سربازه . تازه خيلي
خيلي خيلي خوش شانس بودم كه هيچ يك از اعضاي خانواده م رو از دست ندادم .
ولي با اين حال از اعدام صدام يزيد ِ كافر! اصلا خوشحال نشدم و نمي تونم يك
ثانيه از فيلمش رو تحمل كنم ! شايد چون اونو تنها مقصر نمي دونم . دلم
مي خواست همه ي مقصرها و جنگ افروزها رو جمع ميكردن ، بعد با حضور
شاكيان ِ واقعي ( نه نمايندگان ِ دولتي شون كه انسانيت رو فداي مصالح
سياسي مي كنن ) همه رو يه محاكمه ي درست و حسابي مي كردن و
يه حكم عادلانه صادر ميشد .
مرگ نزديكه ، خيلي . به نزديكي هواپيماهاي عراقي كه ميان بالاي سرمون ، چند
دور مي چرخن ، پايين ميان طوري كه قيافه ي يكي از خلبانهاشون رو مي بينم
كه عينك تيره اي به چشم داره . روز اول كاري ندارن . مردم ميگن ميان نقشه ي
تأسيسات رو بردارن براي بمباران فردا و همه از اون فرداها مي ترسن . بعضي
وقتها جمع مي كنيم ميريم جايي بين كوهها ، يكي دو روز مي مونيم من ميخوام
همه ي كتابها و اسباب بازيها و لاكهامو ببرم و اون پيرهن صورتي توري ،
جا نيست ، وقت نيست ، لوس نشو ، نميشه و مجبور به انتخاب ميشم كه دوست
ندارم و هي مي ترسم از نابود شدن و سوختن اموالم ! و اگه نريم شبش من
خوابم نميبره كه فردا مي ميرم يا نه ؟ فرداش ميان ، ويژ … انفجار .
مي لرزيم . رنگ به رخ نداريم . خانم تپل همسايه گردنبند طلاش رو توي يه ليوان
آب مي زنه و آب رو به خوردمون ميده كه نترسيم ! مي ميريم ، زنده ميشيم .
2 تا ضد هوايي ِ زهوار در رفته ، چشم ِ اميد ما ، مسؤل دفاع از ما ، پشت سر هم
شليك مي كنن ولي هيچ وقت ، هيچ هواپيمايي ساقط نميشه ؛ فقط يه بار
سرباز ِما شهيد ميشه . موقع حمله ، خونه با انباري و شكاف ِ راهروش ، امنه .
مدرسه با پناهگاه سيمانيش ، امنه ولي اگه توي راه بوديم و حمله كردن چي ؟
فانتزي هام ! اگه تو ماشين باشيم كه يه بمب ميندازن رومون و جزغاله ميشيم .
اگه پياده باشيم ازهمون بالا شليك مي كنن ، مامان خودش رو ميندازه روي
من و تير ميخوره من گريه كنان بالاي سرش هستم ، هواپيماها برميگردن و به
من تير خلاص شليك مي كنن . يا حمله ي زميني مي كنن و يورش ميارن به
خونه مون . بابا رو كه درجا مي كشن ، رد خور نداره . ما اسير ميشيم من
و مامان رو جدا مي كنن . مي برنمون عراق ، هي با كابل كتكمون ميزنن .
آب داغ ميريزن رومون . ناخن هامون رو مي كشن ( اينو تو يكي از كتابهاي
خاله م خونده بودم فكر كنم ” دو چشم بي سو “ مخملباف بود ! ) بعد از تجسم
شكنجه ي فراوان و بدهيبت ترين و ظالم ترين افراد ( كه پروتو تيپ ِ ذهني ِ
اونروزهام ، فيلم هايي بود كه در مورد شقاوت ساواكي ها ، به جاي كارتون
برامون پخش ميكردن ) ، يا منو مي كشن يا به بچگيم رحم مي كنن و من يه
گداي يتيم مي شم در بغداد و … مي بافم خيالات رو !
كلاس سوم هستم كه ميايم تهران . ميرم مدرسه . متنفرم از اينكه بهم بگن
” جنگ زده “ ! چرا اين احمق ها نميفهمن ؟ جنگ كه فقط مال ما نبوده . ما
كه خونه و زندگي داريم ، ما كه با دمپايي و ماهيتابه فرار نكرديم . هيچ هم
جنگ زده نيستيم ! موشك باران تهران شروع ميشه . ا سال بعد قطعنامه
و جام زهر و ماجراها …
و من كودكيم رو از دست دادم و ترس هايي در من ماند كه هنوز هم خيلي هاش
اذيت كننده ست . هنوز هم بدترين كابوس من ، هجوم يه عده سربازه . تازه خيلي
خيلي خيلي خوش شانس بودم كه هيچ يك از اعضاي خانواده م رو از دست ندادم .
ولي با اين حال از اعدام صدام يزيد ِ كافر! اصلا خوشحال نشدم و نمي تونم يك
ثانيه از فيلمش رو تحمل كنم ! شايد چون اونو تنها مقصر نمي دونم . دلم
مي خواست همه ي مقصرها و جنگ افروزها رو جمع ميكردن ، بعد با حضور
شاكيان ِ واقعي ( نه نمايندگان ِ دولتي شون كه انسانيت رو فداي مصالح
سياسي مي كنن ) همه رو يه محاكمه ي درست و حسابي مي كردن و
يه حكم عادلانه صادر ميشد .
Comments:
Post a Comment