--> <$BlogRSDURL$>

Wednesday, December 27, 2006


اگر او ديگر خواب تو را نبيند ... *

به دَرَك كه نبيند . بدا به حالش !

- اين فاميلمون رو گير آورده بودم ، 4 – 5 ساعت پشت سر هم ،
حرف زدم و دلي از عزا درآوردم ! انقدر كه گلودرد و سرگيجه
گرفتم بعدش . خب ، خيلي وقت بود حرف نزده بودم . كلي هم تبادل
فرهنگي كرديم و يه عالمه آهنگ ريختم كه يه زماني عمراً گوش
نمي كردم . تازه الان هم ” هايده “ گذاشتم و مي بينم كه بدي هم نيست !
و هي ياد جلال مي افتم كه مي گفت‌ : صدا ، فقط صداي ِ بانو هايده !
و من پيش خودم مي گفتم : با اين دك و پز چقدر جواده !

- ” ويولا “ زنگ زد كه از طريق يكي از دوستان مسيحي ش ، كارت
شركت در مراسم ارامنه را گير آورده و بدو بيا ! منم با اين تن مريض تو
اين سرما ، پا شدم رفتم . رفتيم تو كليسا مي بينيم هدايتمون مي كنن به زير
زمين . معلوم شد جشن بچه هاي ارامنه ست و اجراي سرود و تئاترو …
توسط كودكان ارامنه ! حالا نكته ي خوشمزه ش اين بود كه اين خانوم ِ
به غايت تپل ، تازه مسيحي شده بود ، مسيحي شدني !!! ما ازش پرسيديم
اين كليسا كاتوليكه ؟ نمي دونست ! چشماش گرد شده بود فكر كنم اولين بار
بود كلمه ي كاتوليك رو مي شنيد . كلي فكر كرديم انگيزه ش از تغيير
مذهب چي بوده !

- استرس گرفتم از وقتي با دوستم حرف زدم كه رفته “ لامرد “ ( تازه فهميدم
كجاست ، 6 ساعت بعد از شيراز ) مي گفت روزي 80 -90 تا مريض مي بينه
و زرت و زرت مريض ايست قلبي و MI و فلان ميارن ، له بود !
خدا مي دونه من 1 ماه ديگه دارم چه خاكي بر سر مي ريزم . از اونروز رفتم
كتاب درآوردم و با خفت تمام ، دارم اورژانس هاي طب مي خونم !


* مرحوم بورخس ! - اين موضوع يه موقع كابوس بود برام !
7:58 AM @ عاطفه

|

Comments: Post a Comment