--> <$BlogRSDURL$>

Thursday, September 07, 2006


برای " مریم " جانم

کتانی نو خریدم ( البته اصلا شبیه Worldcup های مشکی که هردومان داشتیم
نیست ) کوله هم که می دانی ترک نمی شود ؛ " وصال " را پیاده رفتم . شد
عین 10 سال ، 12 سال پیش . اوایل ِ مهر که همه چیز نو بود . تو شیشه ی
مغازه دیدم که هنوز هم مثل " روبرت "راه می روم ؛ بالا ، پایین ( فکر
کنم این خاصیت کتانی های ِ کفه اسفنجی باشد وگرنه خیلی وقت بود که صاف
صاف و شیکان شیکان راه می رفتم ) بعد همین جوری رفتم دم ِ در ِ " نرجس " .
توی گوشم صدای توپ بسکت ِ " دلارام " اینها بود و جلوی چشمم گُله گُله حیاط
که صبحها چشم می انداختم که یک جایی روی زمین با روپوش خاکی یا در حال
دویدن با مقنعه ی بلندی که از هر طرف جمع شده بود ، پیداتان کنم . یاد
باران و سرما و اعتصاب و سرماخوردگی وپرروبازی و انتظاری که فقط خودمان
دو تا می دانستیم برای چیست هم افتادم . راست دماغم را هم گرفتم رفتم
" کانون " ، توی " چشمک " هم چشم انداختم . یاد آنروز هم افتادم که 6
نفری 800 تومن داشتیم و خیلی گشنه بودیم و چیپس و ماست خریدیم و با آن
همه هیاهو توی راهروهای کانون خوردیم . یاد خیلی چیزها و جاهای دیگر هم
افتادم که خودت یادت هست و می مانَد مثل روز تولد " مانا " :)
شب تولدت تلفن را که قطع کردم ، یک ساعتی دل ِ سیرگریه کردم همینطوری .
بعد خواستم چیزی را که پارسال موقع رفتنت نوشته بودم اینجا بگذارم که
غصه م شد و نگذاشتم . این مدت هم به لطف کشیک های سنگین ِ ارتوپدی و
جراحی ، وبلاگ تعطیل بود . این روزها خیلی که هنر کنم دفتر روزانه م را
می نویسم که پر شده از لحظه هایی که انگار نباید ، نباید ، نباید از یاد
بروند و من با نگرانی مسخره ای که از فراموشی دارم ، ناخن می جوم تا
چیزی از قلم نیافتد و خط به خط اضافه می کنم : " آهان ! یه چیز
دیگه ..." خدا را شکر روزها و شبها پُرند از هیاهو . لاغر هم
شده ام و با دیدن دستهایم در عکس ، یاد ِدست جادوگرهای کارتونی
می افتم . انگشتانی به همان لاغری و کشیدگی :

فقط نمی دانم چرا این دستها جادو نمی کنند ...
10:49 PM @ عاطفه

|

Comments: Post a Comment