--> <$BlogRSDURL$>

Wednesday, August 17, 2005


* 2 هفته ی قبل خداحافظی "خاتمی" رو نشون می داد . وقتی خواست سوار ماشین بشه و بره ، گفت : " خب ، خداحافظ ِ شما " . یه حال عجیبی شدم ؛ حس ِ پایان یه دوره بود ( می دونی که با هیچ پایانی راحت کنار نمی آم ، می دونی که چقدر دیر، مفهوم پایان رو می پذیرم ! )

یاد اون هوای تازه به خیر! یاد اون همه شور به خیر! یاد اون همه بحث به خیر! یاد اون همه دویدن از این دانشگاه به اون دانشگاه ، از این مناظره به اون مباحثه ، از این میتینگ به اون میتینگ به خیر! یاد اون روز بارونی ِ آذر 79 ، دانشگاه علم و صنعت ، که تا زانو گِلی شدیم و نزدیک بود دنده مون بشکنه به خیر! یاد تالار چمران دانشکده فنی به خیر! یاد اون روز ِ داغ ِ 20 تیر 78 ، کوی دانشگاه به خیر!
یاد دودر کردن پدر و مادرهای نگران و هراسان از سیاسی شدن مون ، به خیر! ياد اون انتظارها برای شنیدن ِ یه حرف جدید به خیر! یاد اون همه احساس ِ عمیق ِ مشارکت به خیر!

فکر می کنم ما این شانس رو داشتیم که در یکی از دوره های خوب تاریخ ایران از نظر جو ِ دانشگاه ( البته منظورم 4 سال اوله ) ، دانشجو باشیم ؛ و دلم می سوزه برای کسانی که دارن تو این انفعال و بی تفاوتی ، درس می خونن .

* مشکل اینجاست که : " ... مرا خواجه بی دست و پا می پسندد "

* من می خوام به اون خدابیامرزی که گفته : " حرف را باید زد ، درد را باید گفت " ؛ بگم : نخیر ، حرف را باید خورد ، درد را باید چشید و هضم کرد و البته هیچ نباید گفت .



When you've fallen on the highway *
and you're lying in the rain
and they ask you how you're doing
of course you'll say you can't complain
If you're squeezed for information
that's when you've got to play it dumb
You just say you're out there waiting
.for the miracle, for the miracle to come

(Leonard Cohen )
8:39 PM @ عاطفه

|

Comments: Post a Comment