--> <$BlogRSDURL$>

Sunday, July 24, 2005


مثل اينکه هيچ کس قرار نيست باور کند :
هميشه براي هر اتفاق
چقدر کوتاهيم ...

* کابوس می بینم . کابوس مُرده های خیابان بهشت . کابوس پیرمردی که هر چه از دور سرک کشیدم ، نشد بیت ِ خالکوبی شده بر پشت ش را بخوانم. کابوس جسد کبود زن بارداری که خودش را از طبقه ی سوم پایین پرت کرده بود ؛ کابوس جنین نحیفش که رزیدنت ِ جراحی ، وسط اورژانس با یک تیغ ، از شکم ش بیرون کشید ؛ کابوس قیافه ی بی خیال شوهرش . کابوس زنی که تا NG tube گذاشتم ، زیر دستم مُرد. کابوس پسر جوانی که صبح حالش خوب بود ، عصر همراهش تا اتاق عمل رفتم و تکرار کردم خوب می شوی و صبح ِ فردا را ندید . کابوس تمام لحظه های احتضار...

پ . ن : خیابان بهشت ، پشت پارک شهر است . از آن اسم های بی ربطی دارد که به قول معروف ، " بر عکس نهند نام زنگی ، کافور ! " . ساختمان پزشکی قانونی با آن زیر زمین ش که انگار آخر دنیاست ؛ با برانکاردهای فلزی خونین ، با لنگه کفش ها و لباس هایی که این ور آن ور افتاده اند ، با مگس هایی که نقش لاشخور را بازی می کنند ، با صدای هوا کش های قوی ، با چرخ گوشت امعا و احشا ، با همه ی مناظری که یک بار دیدنشان برای آشوب کردن تمام خواب هایت کافی ست ، در این خیابان واقع است .
9:50 PM @ عاطفه

|

Comments: Post a Comment