Friday, July 30, 2004
تو ORKUT گشت مي زنم . يه قيافه ي آشنا . اوووووو ...
” آ ... “ !! اتوماتيك add ش مي كنم . عوض شده ها !
يعني خيلي نه ! گيس هاش بلند شده ، فيگور هنري ،
قيافه همونه . همون پسر بساز و خوش قلب . شايد تنها
هم بازي كه همچين نظري نسبت بهش دارم ، همينه.ياد
خونه ي شلوغ پلوغ شون مي افتم كه هميشه ي خدا
چهار - پنج نفر مهمون بودن . يه آپارتمان كوچيك جنوبي با
پنجره اي رو به كوچه كه دايم يكي ازش آويزون بود . اتاقي
كه يه كتابخونه ي بزرگ داشت و جذاب ترين كتاب هاش براي
من ،همانا داستان هاي ” تن تن و ميلو “ بود كه مصور و رنگي
و جذاب بودن با جلد هاي گلاسه ؛ و بوي دنياهاي عجيب و نو
مي دادن . بعد اتاق كار باباش - پسر عمو - بود كه هنر مند بود
و سبيل هاي تاب داده ش من رو ياد « ناصر الدين شاه » مينداخت
و اتاق ش پر از تابلوها و مجسمه هاي نيمه تمام و قلم مو و
رنگ روغن هاي مختلف بود . رنگ روغن هايي كه رنگ هاي
براق و طلايي و نقره اي و انواع آبي ها رو داشتن و هيچ رنگ
و آبرنگي كه مامان براي من خريد ، اون رنگ ها رو نداشت . بعد
چيزهاي عتيقه و تعميري بود مثل اون گاوه كه ميلاد انداخت و
شاخش رو شكست و مبل هاشون كه مي گفتن از استخوان
شتره . بعد از ظهر هاي تابستون بود و ما . اه ه ه ... بعضي
وقت ها اين يكي پسره هم بود كه آبمون هيچ وقت توي يه جوب
نمي رفت و هر جا من بودم و اون هم بود ، كار به درگيري و
دسته كشي مي كشيد . و اون روزي كه آب بازي كرديم و دعوامون
شد و به خاطر اون ننر حرص در آر ، ” آ ... “ و خواهرش كتك ناحقي
خوردن و من دلم گرفت .
حالا دوازده - سيزده سال گذشته . ” آ ... “ فيلم مي سازه و جشنواره
شركت مي كنه و جايزه مي بره و كلي معروفه و تعداد fan هاش از
friend هاي من بيشتره !! و همون جور مهربونه . ننره - كه هميشه
مي خواست دانشمند بشه و من در عالم كودكي باهاش بحث مي كردم
كه دانشمندي ، شغل نيست - مهندس برق شده و ازدواج كرده و به
خوبي و خوشي زندگي من كنه . و من كه مي خواستم جراح قلب بشم ،
دكتر شدم ولي كاش ...
” آ ... “ !! اتوماتيك add ش مي كنم . عوض شده ها !
يعني خيلي نه ! گيس هاش بلند شده ، فيگور هنري ،
قيافه همونه . همون پسر بساز و خوش قلب . شايد تنها
هم بازي كه همچين نظري نسبت بهش دارم ، همينه.ياد
خونه ي شلوغ پلوغ شون مي افتم كه هميشه ي خدا
چهار - پنج نفر مهمون بودن . يه آپارتمان كوچيك جنوبي با
پنجره اي رو به كوچه كه دايم يكي ازش آويزون بود . اتاقي
كه يه كتابخونه ي بزرگ داشت و جذاب ترين كتاب هاش براي
من ،همانا داستان هاي ” تن تن و ميلو “ بود كه مصور و رنگي
و جذاب بودن با جلد هاي گلاسه ؛ و بوي دنياهاي عجيب و نو
مي دادن . بعد اتاق كار باباش - پسر عمو - بود كه هنر مند بود
و سبيل هاي تاب داده ش من رو ياد « ناصر الدين شاه » مينداخت
و اتاق ش پر از تابلوها و مجسمه هاي نيمه تمام و قلم مو و
رنگ روغن هاي مختلف بود . رنگ روغن هايي كه رنگ هاي
براق و طلايي و نقره اي و انواع آبي ها رو داشتن و هيچ رنگ
و آبرنگي كه مامان براي من خريد ، اون رنگ ها رو نداشت . بعد
چيزهاي عتيقه و تعميري بود مثل اون گاوه كه ميلاد انداخت و
شاخش رو شكست و مبل هاشون كه مي گفتن از استخوان
شتره . بعد از ظهر هاي تابستون بود و ما . اه ه ه ... بعضي
وقت ها اين يكي پسره هم بود كه آبمون هيچ وقت توي يه جوب
نمي رفت و هر جا من بودم و اون هم بود ، كار به درگيري و
دسته كشي مي كشيد . و اون روزي كه آب بازي كرديم و دعوامون
شد و به خاطر اون ننر حرص در آر ، ” آ ... “ و خواهرش كتك ناحقي
خوردن و من دلم گرفت .
حالا دوازده - سيزده سال گذشته . ” آ ... “ فيلم مي سازه و جشنواره
شركت مي كنه و جايزه مي بره و كلي معروفه و تعداد fan هاش از
friend هاي من بيشتره !! و همون جور مهربونه . ننره - كه هميشه
مي خواست دانشمند بشه و من در عالم كودكي باهاش بحث مي كردم
كه دانشمندي ، شغل نيست - مهندس برق شده و ازدواج كرده و به
خوبي و خوشي زندگي من كنه . و من كه مي خواستم جراح قلب بشم ،
دكتر شدم ولي كاش ...
Comments:
Post a Comment