--> <$BlogRSDURL$>

Saturday, April 10, 2004


” دلم براي باغچه مي سوزد “

تو بخش عفوني چه خبره !! اين همه معتاد تزريقي ! اين همه سل!
اين همه بيمار مشكوك به ايدز ! اين همه زندگي نابود شده ، زمان از
دست رفته ، حيوان انسان نما !

پسر شونزده ساله:معتاد تزريقي (از دو سال پيش) ، معتاد همين
جوري از دوازده سالگي !! ، عفونت مفصل لگن به خاطر تزريق آلوده ،
تخريب مفصلي،با يه قيافه يflat نگات مي كنه ، بي خيال بدبختي !
” ستاره هاي كوچك بي تجربه
از ارتفاع درختان به خاك مي افتند“

مرد چهل ساله:دو بچه و همسري سالم دارند ،- مي گي :مشكل
چيه؟مي فرمايند:سوزاك. - از كجا مي دوني؟ ـ آخه قبلا هم گرفتم،
از اين قرص هاي زرد خوردم خوب شد! ،قيافه ش موجه جلوه مي كنه
و نشون مي ده كه شرمگينه!نسخه براي خودش و همسر سالم از
همه جا بي خبرش مي گيره و مي ره كه چندوقت ديگه برگرده!
”برادرم به اغتشاش علف ها مي خندد
و از جنازه ي ماهي ها
كه زير پوست بيمار آب
به ذره هاي فاسد تبديل مي شوند
شماره بر مي دارد“

هر مريضي كه مي آد بايد پيش فرضت اين باشه كه معتاد و تزريقي و
همه كاره ست تا وقتي كه عكسش ثابت بشه . اين كلبي مسلكي
اجتماعي و سياسي و همه جوره چيه كه بهش مبتلا شديم؟

” من از زماني
كه قلب خود را گم كرده است مي ترسم
من از تصور بيهودگي اين همه دست
و از تجسم بيگانگي اين همه صورت مي ترسم
من مثل دانش آموزي كه درس هندسه اش را
ديوانه وار دوست مي دارد تنها هستم
و فكر مي كنم كه باغچه را مي شود به بيمارستان برد
من فكر مي كنم ...
من فكر مي كنم ...
من فكر مي كنم ...
و قلب باغچه در زير آفتاب ورم كرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهي مي شود .“

*فروغ



6:55 AM @ عاطفه

|

Comments: Post a Comment