--> <$BlogRSDURL$>

Thursday, March 11, 2004


شب بيست و يکم اسفند - يک هزار و سي سد و هشتاد و دو - تهران

مي دوني! اين روزا از بس خودم رو مجبور كردم كه همه چيز رو فراموش
كنم ترسيدم زمان و مكان هم يادم بره .فراموشي عادت شده.
به همين سادگي !

* * *
” رنگين كمان براي دلم رقص مي كند “

گفتم اگر سپيده دم آمد
رنگين كمان براي دلم رقص مي كند
آري سپيده دم آمد
اما دلي نبود

در كارگاه ديده كشيدم
نقش پر خروس سحر را
اميد عبثي بود
بي انتظار دسترسي
بادام تلخ من!
آيا دوباره
پنجره بسته باز مي گردد؟
و عقاب فرتوت
پرواز خواهد كرد؟
و قفل ها خواهد شكست؟

گيسو اگر بفشانم
شب را سحر كنم
بر ” كهر“ خويشتن بنشينم
شب را سپر كنم
از شيب تا نشيب
يكسر گذر كنم
تا سنگفرش كوچه ميعاد

اما چراغ پايه خود را روشن نمي كند

نصرت رحماني
9:59 AM @ عاطفه

|

Comments: Post a Comment