--> <$BlogRSDURL$>

Tuesday, February 10, 2004


. . .
پرده هاي كشيده
پشت به بهار ايستاده اند
تو فكر مي كني عاشق شوم يا نه ؟
معجزه ها با باد رفته اند
و چشماني كه چشم مرا گرفت
هميشه در حاشيه ي آينه جا ماند
و پشت پنجره چه قدر نيا مد ، آنكه قرار بود
پشت پنجره دير است
از آن همه هاي و هوي
آهي روي شيشه مانده
...

پنجره ـ ’ گراناز موسوي ‘

فعلا دارم انرژي مي گيرم . بعد از امتحان رفتم كتابخونه مركزي
بعدش هم انقلاب . تقريبا تمام پولم رو كتاب خريدم . همه چيز
خوب پيش رفت . بگذريم كه توي كتابخونه ، ليلا رو كه جلوي صورتم
دستش رو تكون مي داد ، نمي ديدم . اون هم مني كه هميشه تا
شعاع يك كيلومتري اطرافم رو مي بينم ! آهان يه چيزي ! اينكه اون
فيلمه رو نشون ندادن من بي تقصيرم ! مشكل از اطلاع رساني غلط
روزنامه ي ”شرق“ بود .


11:45 AM @ عاطفه

|